گاهی !
گاهی تا مغز استخوان خسته ای ! در خیالت خود را غرق در خواب در یک تخت خواب راحت تصور میکنی !
اما تنها ۲ ساعت خواب ب چشمانت می آید و مانند من جغد شب میشوی ، قلم به دست میگیری تا نا آرومی های
دلت را بنویسی !
اما وقتی به آن کلمات جنگ زده ، به آن اغتشاش درونی میرسی لبخندی تلخ کنج لبت مینشیند ، پلک هایت را میبندی
و قطره اشکی مزاحم تمام کلمات ذهنت را میشوید ! با خود میگویی باز هم نتوانستم ! دفتر را میبندی ، قلم را در یک
کنج ، میان خنزر پنزر های اطرافت می اندازی ، به قلبت رجوع میکنی و باز یک قفل دیگر به آن همه قفل این
صندوقچه غم میزنی !
طول و عرض اتاقت را با خیال بارها قدم رو میروی به این امید که خوابت ببرد ! میشماری یک گوسفند دو گوسفند سه ...
به ۹۹ که میرسی خسته میشوی اینبار شاید یک پرنده انتخاب کنم .. اممم نه نه یه حیوان درنده بهتر است ! احساس قدرت میدهد !
عقربه ها بدون صبر جلو میرود و تو هنوز نخوابیدی !
و درد دارد این غم که قابل گفتن نیست !
- ۹۴/۰۵/۰۱