تجربه !
هفته ی گذشته به دلیل خاصی همراه خانوادم رفته بودم استانبول .
سفر خوبی بود . یا بهترشو بگم ، سفری بود که برام تجربه تلخ ولی مهمی بجا گذاشت .
درس سنگینی بهم داد !
بذارید براتون از اول داستان شرح بدم .
از اول تا روز آخر سفر که داستان خاصی برای نوشتن نداره ، سفر کاری بود و .. .
روز آخر سفر تو فرودگاه با خواهرم رفتیم که مغازه هارو ببینیم ، تو یه مغازه قیمت چند تا جنس پرسیدیم ، مرد فروشنده با توجه به لهجه ی صحبت کردنمون سوال کرد ک اهل کجا هستیم ؟ ما هم گفتیم ایرانی هستیم و چون جنسی رو نپسندیده بودیم خداحافظی کردیم و از مغازه خارج شدیم .
وارد مغازه بعدی شدیم و قیمت یک ساعت رو پرسیدم . مرد فروشنده جوابم رو نداد ولی از پشت پیشخوان بلند شد و سمت ما اومد .
پشت سر ما یک زن و مرد وارد شدن و قیمت جا سوییچی پرسیدن جواب اون هارو داد .
ازش دوباره سوال کردم بهم گفت ما اینجا فقط جواب ترکارو میدی نه ایرانیا رو .
نمیدونم کدوم هم وطن عزیزی تا منتها الیه این بنده ی ناشایست و بالطبع وحشی خداوند رو سوزونده بود ک عین گراز وحشی بعد از گفتن اون جمله مسخره و نا عادلانه بدون اینکه اجازه بده جوابی بدیم به سمت ما حمله ور شد و وحشیانه از مغازه انداختمون بیرون .
سریعا به پلیس داخل فرودگاه مراجعه کردیم و سراغ صاحب مغازه رفتیم . چهار مرد گردن کلفت همراه ما بودن و جلوی اونا هم حتی ب خودش اجازه داد و خوابوند تو گوش خواهرم !
بنده ی خدا مادرم وقتی بهش خبر دادم نزدیک بود سکته کنه .
ما هم با اطلاع ب اینکه محکمه های داخل ترکیه حداقل 4 سال روندش طول میکشه و تازه بعد از اون جریمه ی خاصی شامل حال این از انسان ب دور نمیشه مجبور ب رضایت شدیم !
هرچند صاحب اصلی مغازه ها که مرد میان سالی بود قول شرف داد و ب جون بچه هاش قسم خورد ک مردک رو بیرون بندازه ولی من فقط تو ذهنم یه سوال بود ، مگه فرقی هم میکنه؟
وقتی به حریمت تعرض شده ، وقتی یه گردن کلفت ب خودش اجازه داده بهت دست بزنه ، وقتی قانونی که همه ازش دم میزنن خودش اقرار میکنه که هیچ کاری نمیتونه بکنه ، مردک رو بندازن بیرون یا نندارن دیگه چه فرقی میکنه؟؟
هنوزم معتقدم ما انسان ها اگر ب حال خودمون رها بشیم به معنای واقعی درنده خو و وحشی هستیم !!
من یاد گرفتم که خیلی وقتا نمیشه حقت رو بگیری ، فقط باید رهاش کنی و از کنارش بگذری !
یاد گرفتم بضی وقتا ممکنه زورمون ب شرایط غالب نشه و کم بیاریم ولی مهمه که بعدش چجوری دوباره رو پاهامون بایستیم !
یاد گرفتم هرچقدر که همه دم از این بزنن که هممون انسانیم و نژاد با نژاد فرقی نداره ولی هممون تو ذهنمون یک نقطه ی کور داریم که همیشه بهمون میگه تو از فلان نژاد بدت میاد ! و این مهمه که چجوری رو خودت کار کنی که این نقطه ی کور رو کنترل کنی !
یاد گرفتم که فرقی نداره چقدر بزرگ بشی ، همیشه شرایطی هست که از تو بزرگ تر باشه و نتونی روش حاکم باشی !
تجربه ی تلخ و سنگینی بود ولی ارزشمند بود .
تو دنیایی که خیلیا گشنگی میکشن ، روزانه به صد ها بچه تجاوز میشه ، همسایه از همسایش خبر نداره ، هنوز خرافات روی اکثر مردم غالبه و حتی ب خودشون اجازه نمیدن رو عقایدشون حداقل یه تحقیق کوچیک بکنن ، هزاران و هزاران درد و مریضی غیر قابل درمان و کلی مسایل دگ هست .. یاد گرفتم زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که از کنار همچین حوادثی نگذرم ..
- ۹۵/۰۹/۰۳